لعنت به این بی همدمی های مداوم
افکار بی اندازه ی شوم مزاحم
لعنت به این آدینه های لا مروت
دلتنگی و دلواپسی های مهاجم
اینجا اسیر جنگم و درگیر هجران
لعنت به این بی همدمی های مداوم
افکار بی اندازه ی شوم مزاحم
لعنت به این آدینه های لا مروت
دلتنگی و دلواپسی های مهاجم
اینجا اسیر جنگم و درگیر هجران
او غزل می خواهد و من هم سپیدی دلنشین
قافیه می چینم و او هم رها از قاف و سین
تا برایش دلبری ها می کنم در هر هجا
می برد با واژه هایی از سرم معیار دین
در شبانگاهی که از دیوان لبالب می شود
میزند آرایه ای در شور دل با واج شین
هر غزل رونق شود در محفل مهتابی و
شعر نیمایی شود مسند نشینی در زمین
از مراتع بهار
سرازیر میشوند
گله ها
چونان مهره های
سفید و سیاه
با کاکل های پرمنگناتی
و نشخواری دلپذیر
در آوای زنگوله ها
ادغام می کند
نسیان دیدگانی
شور شیرین میزند در لحظه هایم نام تو
آخرش باید بگردد این جهان در کام تو
میزنی با هر سرودن زخمه ها بر تار دل
تا ثریا میرود این نغمه ها از بام تو
اختران در آسمان چشمک پرانی میکنند
اخترم روی زمین سویی زده در شام تو
باب میکنم
ستاره را
به یمن بهاری پر بار
بر سفره ای
به شوق سبزینه گی
و می زدایمش
از تصویر مبهم زنی
مینشینم این بهاران را به راهت در غمی
نیست حتی یک خبر از سوی تو حتی کمی
خاطرات این حیاط خانه لبریز تو شد
رفته ای و مانده ام در بغض این بی همدمی
ای تو تالیف هزاران واژه ی شاعر پرست
رونمایی میکنی و شعر غوغا کرده است
انجمن با یک نگه تصنیف می سازد تو را
صد قلم در راه وصفت بی گمان باید شکست
عاشقی در ذهن خود تندیس می سازد ز تو