مرا به "خلسه میبرد حضور" چون شراب تو
شنیده ای پریشم و دوباره دل خراب تو؟
مسافرم که میکند خیال آب چشمه را
به تشنگی دچارم از همیشه ی سراب تو
شدم به فکر چاره ای که سنگ باشم و ولی
فلک نشانده ام چنین به زیر آسیاب تو
مرا به "خلسه میبرد حضور" چون شراب تو
شنیده ای پریشم و دوباره دل خراب تو؟
مسافرم که میکند خیال آب چشمه را
به تشنگی دچارم از همیشه ی سراب تو
شدم به فکر چاره ای که سنگ باشم و ولی
فلک نشانده ام چنین به زیر آسیاب تو
درد جان دارد
خودم دیدم
جان دارد
گاه در
قرصهای بی درمانی
در صعب العلاجی مزمن
بلعیده می شود
گاه در پاره گی
لباسهای کودکی ژنده پوش
از تیر چراغ برق بالا میرود
و گنجشکها را فراری میدهد
تفال میزنی دیوان حافظ را ،چه اصراری ست؟
که چشمانت خودش گویاترین فنجان قاجاری ست
نگاهم میکنی عشقی هویدا میشود در دل
و تقدیری جز این در اخترم بیهوده پنداری ست
برایت آب دادن تیغ مژگان را چه حاصل داشت
که با چنگیز اخمت در دلم خود جنگ تاتاری ست
عزیز روزهای رفته ام، حرفی به دل داری؟
بگو بر دشت سرخ سینه ام غم را نمی کاری
دلی که پای عشقت مانده در دنیای پر تردید
غرورت را نکن حایل بگو که دوستش داری
خیالت می کِشد در آسمان هر شبم چشمی
و دلخوش میشوم شاید تو هم از عشق بیداری
گل خوشبوی من ،عطرت،هوارا میکند مست و
ریشه در دل میزنی در جمعه های بی کسی
در میان بغض و طوفان در تب دلواپسی
چتر خود را هم نیاور خیسم از باران عشق
در قراری عاشقانه کی به دادم میرسی؟
باز چترت را نیاور تا که بارانی شویم
در میان فصلها پاییزو آبانی شویم
مینوازی ساز خود ، اما موافق نیستم
در تپیدن های دل مانند سابق نیستم
بگذر از من لطفا وفکری به حال خویش کن
دیگر آن دیوانه ی مسرور عاشق نیستم
خواب دیدی خیر باشد من ولی از بعد این
هیچ تعبیری در این رویای صادق نیستم
لعنت به این بی همدمی های مداوم
افکار بی اندازه ی شوم مزاحم
لعنت به این آدینه های لا مروت
دلتنگی و دلواپسی های مهاجم
اینجا اسیر جنگم و درگیر هجران