بی حاصلی
نصیب دشتهای فراق باد
کاشته ام تو را
از بذرهای عاطفه
و چیده ام تو را
از انبوهی آفتابگون وطنم
خم شدم از پنجره شاید امانم داده باشی
چند روزی را بمانی و زمانم داده باشی
التهاب لحظه های مرگ را دیدم به چشم و
رفته بودی تا غرورت را نشانم داده باشی
باز باران میزند در کوچه های این حوالی
بوی نم از گیسوانم می کشد بیرون اهالی
باز می پیچد به گوش مردمان شهر، این زن
قهقهه سر داده در آغوش معشوق خیالی
به یاد آور زمانی که قراری در زمستان بود
به زیر برف دلتنگی مرا از دیدنت جان بود
کجا رفتی امید این دل زار و پریشانم
که بعد از آن بهاران هم به رنگ زرد هجران بود
ستـــــــــــــاره فرخی نژاد
شاعر شده ام که ادعایم بشوی
تا صوت کشیده در هجایم بشوی
تقدیس کنم نام تو را در غزل و
در ذکر قلم حمدو ثنا یم بشوی
جادوی دو چشمم که تو را ساحره شد
تکلیف تو با غصه ی دل یکسره شد
افسون شده ای خدا به دادت برسد
حتی نفست در نفسم سیطره شد
یوسف به تمنای وصالیست عجب