دکلمه ی شعر باران از نگار هادی
باز باران میزند در کوچه های این حوالی
بوی نم از گیسوانم می کشد بیرون اهالی
باز می پیچد به گوش مردمان شهر، این زن
قهقهه سر داده در آغوش معشوق خیالی
ابر باران زا شدم از شوق اشکی در هوایت
دکلمه ی شعر باران از نگار هادی
باز باران میزند در کوچه های این حوالی
بوی نم از گیسوانم می کشد بیرون اهالی
باز می پیچد به گوش مردمان شهر، این زن
قهقهه سر داده در آغوش معشوق خیالی
ابر باران زا شدم از شوق اشکی در هوایت
تردید
سر به عصیان میگذارد
و
در بیکران قلمرو اش
شکنجه می دهد
روح جا خوش کرده
در لطافت ناپایدار عاطفه را
خوره ی بدبینی
هجوم درد می آورد
به نوباوه گی احساس
که هنوز
راه رفتن را
از پس در دل نشستن
آغاز میشود
از سکانسی که پلکها
آرام آرام پرده
بالا میبرند،
روز
اکنون که دچار حس مبهم شده ام
بر هر چه به غیر از تو مصمم شده ام
خدایا عاشقش کن تا بفهمد روزگارم را
بفهمد اضطراب و گریه ی بی اختیارم را
همین آهم کفایت می کند یارب مقدر کن
برایش روزهای رنج و درد و انتظارم را
دل بند دلت بود و تو دربند، ولی نه
انگیزه ی یک عشق هدفمند، ولی نه
خندیدم و گفتم که شوی شاد از این مست
شاید که شوی خیره به لبخند، ولی نه
انگیزه ی یک عشق اهورایی من باش
پیغمبر این میل صفورایی من باش
چون کعبه ی آمال شدی مُحرم رویت
منزلگه آرام سمیرایی من باش
بیا امشب رها کن اصل خود ،عالی تباری را
بغل کن این منِ سرشار ِ از بی بندوباری را
بخواهی تا ابد در حلقه ی دستان تو مستم
که تا با تو بسازم خاطرات ماندگاری را